سفر پنج است :اول به پاي دوم به دل سوم به همت چهارم به ديدار پنجم در فناي نفس .
******
چون نيستي خويش به وي دهي او نيز هستي خويش به تو دهد .
آن کس که نماز کند و روزه دارد به خلق نزديک بود و آن کسي که فکرت کند به خداي.
در بين ملاقات کنندگان نامي با شيخ ابوالحسن خرقاني عارف آزاد انديش قرن چهارم و پنجم هجري، ناصر خسرو قبادياني شاعر و نويسنده و متفکر، محقق معاصر او است که به خرقان سفر کرده و به محضر شيخ بزرگ خرقان راه يافته و از خانقاه معروف او به رموز اسرار عرفان پي برده است. امير دولتشاه بن علاءالدوله سمرقندي در کتاب تذکرةالشعرا در ضمن بيان شرح احوال ناصر خسرو قبادياني مينويسد: « در اثناي عزيمت از مازندران بجانب خراسان به صحبت شيخ المشايخ ابوالحسن خرقاني قدس الله روحه العزيز رسيد، و شيخ را از روي کرامت، احوال او معلوم معلوم شده بود. به اصحاب گفت که فردا مردي حجتي بدين شکل و صفت بدر خانقاه خواهد رسيد، او را اعزاز و اکرام نمائيد و اگر امتحاني از علوم ظاهر در ميان آورد بگوئيد شيخ ما مردي دهقان و امي است و آن شخص را پيش من آريد. چون حکيم ناصر خسرو بدر خانقاه رسيد، مريدان بفرمودهً شيخ عمل کرده، او را بخدمت شيخ بردند. شيخ او را اعزاز و اکرام فرمود و حکيم ناصر خسرو گفت: اي شيخ بزرگوار ميخواهم که از اين قيل و قال درگذرم و پناه به اهل حال آورم. شيخ تبسمي کرد و گفت که اي ساده دل بيچاره تو چگونه با من هم صحبتي تواني کرد که سالها است اسير عقل ناقص مانده اي؟ و من اول روز که قدم بدرجه مردان نهاده ام سه طلاق به اين بر گوشهً چادر اين مکاره بسته ام. حکيم گفت که چگونه شيخ را معلوم شد که عقل ناقص است؟ بلکه اول من خلق الله العقل، گفته اند. شيخ فرمود اي حکيم آن عقل انبياست، دليري در آن ميدان مکن. اما عقل ناقص، عقل تو و پورسينا است. که هر دو بدان مغرور شده ايد و دليل بر آن قصيده است که دوش گفته و پنداشته اي که گوهر کان کن فکان عقل است، غلط کرده اي آن که گوهر عشق است و في الحال مطلع آن قصيده را شيخ به زبان مبارک گذرانيد برين منوال که:
بالاي هفت طاق مقرنس دو گوهرند کز کاينات و هر چه در او هست برترند
حکيم ناصر خسرو چون آن کرامت از شيخ بديد مبهوت شد، چه اين قصيده را هم در آن شب نظم کرده بود و هيچ آفريده را بر آن اطلاعي نبود و اعتقاد و اخلاص او به آستانهً شيخ درجه عالي يافت؛ و چند وقت در خدمت شيخ روزگار گذرانيد و به رياضت و تصفيه باطن مشغول شد. اما شيخ او را اجازت به سفر داد و او به جانب خراسان آمد و از علوم غريبه و تسخير سخن گفت، علماي خراسان بقصد او برخاستند و در آن حين اقضي القضاة ابوسهيل صعلوکي که امام و بزرگ خراسان بود و در نيشابور بودي حکيم را گفت تو مردي فاضل و بزرگي، چون امتحانات بسيار ميکني و سخن تو بلندتر واقع شده؛ چنين مشاهده ميکنم که علماي ظاهري خراسان قصد تو دارند. صلاح در آنست که ازين ديار سفر اختيار کني. حکيم از نيشابور فرار نموده، بجانب بلخ افتاد و آنجا نيز متواري بود تا در آخر حال به کوهستان بدخشان افتاد.
« هر کس که در اين سرا درآيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد. چه آنکس که بدرگاه باري تعالي به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.»