اين همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم براي جنگي که بود براي تن هاي تکيده در لباسهاي خاکستري براي آرامش مادرانم در آوار بمب براي هيجان پدرانم در آشوب مرگ . اين همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم براي آفتابي که بي نياز از دليل بود .
از جنگ که برگشتم پيراهن خاکستريم را آويختم به ديوار خاطرات و به زندگي با مردمي سلام گفتم که عطر شناسنامه هايشان در مشام جانم بود و اسمم در ميان اسمهايشان باليد و کم کم بزرگ شد .با گريه هايشان گريستم و با خنده هايشان خنديدم .
و امروز کنار من بودي و بي گناه سيلي خوردي از کسي که لباس خاکستري مرا پوشيده بود مقابل چشم حيرت زده ي من سيلي خوردي در بي پناهي و ناچاري وخدايي که تنها دوستت بود ديد که بي گناه سيلي خوردي از حشره اي که در لباس من خزيده بود همان لباسي که من به ديوار خاطراتم آويخته بودم.
و آن لحظه انديشيدم کاش پس از جنگ سوزانده بودمش تا تنپوش بلايي چنين نمي شد.
پسرم
به تن هاي تکيده اي که در لباس من سالهاي پيش جنگيدند شک نکن . به قهرمانان قصه هاي من شک نکن . به رودخانه هاي خون آلود اروند و کارون شک نکن به تن هاي مجروح تنگه ي چزابه شک نکن به بدنهاي خاک آلود دشتهاي مهران شک نکن فقط به حشره اي شک کن که در لباس من خزيده بود .