ساعت دماسنج

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ 12 
حسنک را بپاي دار آوردند، نعوذُ بالله مِن قضاءِ السوءِ ، و دو پيک را ايستانيده بودند که از بغداد آمده اند . و قرآن خوانان قرآن مي خواندند، حسنک را فرمودند که جامه بيرون کش ... وي دست اندر زير کرد و ازاربند استوار کرد و پايچه هاي ازار را ببست و جبه و پيراهن را بکشيد و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بايستاد و دست ها درهم زده ،تني چون سيم سفيد و رويي چون صد هزار نگار، و همه خلق به درد مي گريستند . خودي(1) ، روي پوش ، آهني بياوردند عمداً تنگ ، چنانکه روي و سرش را نپوشيدي ، و آواز دادند که سر و رويش را بپوشيد تا از سنگ تباه نشود که سرش به بغداد خواهيم فرستاد نزديک خليفه . و حسنک را همچنان مي داشتند، و او لب مي جنبانيد وچيزي مي خواند ، تا خودي فراختر آوردند . و در اين ميان احمد جامه دار بيامد سوار و روي به حسنک کرد و پيغامي گفت که خداوند سلطان مي گويد :« اين آرزوي توست که خواسته بودي و گفته که « چون تو پادشاه شوي ، ما را بر دار کن .» ما بر تو رحمت خواستيم کرد اما اميرالمومنين نبشته است که تو قرمطي شده اي ، و به فرمان او بر دار مي کنند.» حسنک البته هيچ پاسخ نداد