• وبلاگ : روستاي آذران (نگيني درکوههاي کرکس)
  • يادداشت : خبر
  • نظرات : 1 خصوصي ، 40 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + jj 
    روزي روزگاري حاکم ستمگري بود که بر مردم شهري آرام حکومت مي کرد.او بقدري ظالم بود که انواع و اقسام ستم ها را بر مردم شهر روا مي داشت.اما مشکل اينجا بود که مردم هيچ گاه به ظلم هاي او اعتراض نمي کردند.حاکم مردم را شکنجه مي کرد.مالياتها را افزايش مي داد ، مردم بي گناه را به قتل مي رساند؛ اما هيچ صداي اعتراضي از مردم بلند نمي شد.روزي حاکم از بي تفاوتي مردم بخشم مي آيد و دستور ميدهد مردي قوي جثه در ورودي دروازه شهر قرار گيرد و به هرکسي که مي خواهد وارد شهر شود تجاوز کند .روزها گذشت تا اينکه روزي سربازان به او خبر دادند که مردم شهر به نشانه اعتراض در ميدان شهر جمع شده اند.حاکم که از خوشحالي سر از پاي نمي شناخت و از اينکه بالاخره توانسته بود مردم را ناراضي کند در پوست خود نمي گنجيد به سرعت خود را به ميدان شهر رساند و با جمعيت معترض مردم مواجه شد .از آنها خواست تا دليل اعتراض خود را به او بگويند .نماينده مردم با عصبانيت به حاکم گفت : عاليجنابا شما چند روزي است فردي را در دروازه شهر گمارده ايد تا به مردم هنگام ورود تجاوز کند.مردم مجبورند مدتها در صفهاي طويل منتظر بمانند تا نوبت آنها شود .اين چه رسمي است چرا تعداد متجاوزين را بيشتر نمي کنيد تا مردم زودتر بتوانند به کارهايشان برسند