• وبلاگ : روستاي آذران (نگيني درکوههاي کرکس)
  • يادداشت : عكس هاي زمستاني و سرد آذران
  • نظرات : 0 خصوصي ، 30 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + نننننن 

    حالا با هم روايت درست و دقيق و بدون اشتباه و مناسب با اوضاع واحوال را مي‌خوانيم.

    يک‌شنبه 19 مهر 1360

    ...ظهر که از خواب پا شدم، رفتم به دفتر کارم. ناهار کباب تيهو و بوقلمون و خاويار و آلورا و آناناس و سوپ لابستر داشتم. تلفني با خانه صحبت کردم. معلوم شد، عفت هم برگشته. خيلي اصرار داشت که تا شب جامعه را با شدت هرچه تمام‌تر به آشوب بکشيم و زودتر انقلاب را به باد بدهيم. هرقدر اصرار کردم نپذيرفت. نگرانم. الان وقتش نيست. فائزه و فاطمه هم مثل ايشان به شدت مصرند به اين ماجرا.

    داشتم دسر مي‌خوردم که آقاي علي‌اکبر ناطق‌نوري آمد. ناراحت بود. گفت: «اکبر کارها عقب است. چرا نمي‌آيي زودتر همه ثروت‌هاي ملي را چپاول کنيم و مملکت را به يغما ببريم.» هرچه گفتم من الان درگير خيانت به رزمندگان اسلام هستم و گرفتار پيروز کردن باطل بر حق هستم، چون به صدام‌يزد کافر قول داده‌ام به خرجش نرفت. دست آخر رضايت دادم که او هم بيايد با حسن روحاني خيانت کند به اساس انقلاب و در عوض پروژه چپاول ثروت‌هاي مملکت را هم بسپاريم به بچه‌هاي دو خانواده. اندکي دل‌چرکين شد ولي به‌هرحال پذيرفت و رفت.

    بعد از ظهر داشتم نقشه رابطه با آمريکا را مي‌کشيدم که آقاي خاتمي آمد. بچه‌هاي دفتر گفتند آقاي خاتمي آمده. آمد توي دفتر، خشکم زد. امان از دست گيج‌بازي‌هاي بچه‌هاي دفتر. فکر کردم سيدمحمد خاتمي آمده،‌ نگو سيداحمد خاتمي آمده بود. پنج‌ دقيقه بيشتر نماند. دعوايمان شد، ناسزا گفتيم به هم. چايي نخورده رفت. در دفتر را خيلي محکم به هم زد.

    آقاي محسن رضايي از قرارگاه زنگ زد براي کسب تکليف، گفتم همين روند خيانت خوب است،‌ آن را پي‌بگيريد.

    بعد اخوي محمد آمد. بحمدالله دستش در خيانت و چپاول خوب راه افتاده، مهدي و محسن را به او سپردم تا آموزششان بدهد.
    با برادران لاريجاني قرار داشتم. رفته بودند اسکي نيامدند.

    ...نزديک غروب خيلي درگيري داشتم. برادران مؤمن و مسلمان و مبارزان واقعي و صاحبان اصلي انقلاب آمدند. برادر سيدمجتبي هاشمي‌ثمره، برادر صادق محصولي،‌ برادر محمد علي‌آبادي، برادر مهدي کلهر و برادر حميد روحاني.
    يک اسلام‌شناس برجسته هم همراهشان بود به نام اسفنديار رحيم‌مشايي که انصافاً هم وارد بود. به نمايندگي از برادر ديگري آمده بودند.

    فقط همين جمع هستند که فهميده‌اند من مسائلي را به امام تحميل کرده‌ام و دارم جام زهر دست ايشان مي‌دهم. از طرفي چون همه بار انقلاب بر دوش اين جماعت است، نمي‌توانم هيچ چيزي به آنها بگويم. نمي‌دانم کي از همه اسناد يک کپي هم داده به اين برادران.

    خلاصه حسابي سرم داد‌وبيداد کردند و گفتند که همه مدارک را هم دارند. حتي فهميده‌اند که مي‌خواهم جامعه را به آشوب بکشانم و انقلاب را به باد بدهم. از طرفي همه بار جنگ هم بر دوش اين برادران است و همه هم اين را مي‌دانند. لذا نمي‌توانم هيچ کاري بکنم.

    شب آنقدر از دستشان گريه کردم که نماز صبحم قضا شد. خدا مرا ببخشد. اکبر
    ص 323 (کتاب عبور از بحران، چاپ جديد با ويرايش خيلي جديد)