• وبلاگ : روستاي آذران (نگيني درکوههاي کرکس)
  • يادداشت : سيماي بهاري آذران
  • نظرات : 0 خصوصي ، 115 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حزب دروغگويان مسلمان 
    از علامه جعفري مي پرسند چي شد که به اين کمالات رسيدي ؟!
    ايشان در جواب خاطره اي از دوران طلبگي تعريف ميکنند و اظهار ميکنند که هر چه دارند از کراماتي است که به دنبال اين امتحان الهي نصيبشان شده :«ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتيم . خيلي مقيد بوديم که ، در جشن ها و ايام سرور ، مجالس جشن بگيريم ، و ايام سوگواري را هم ، سوگواري مي گرفتيم ، يک شبي مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) اول شب نماز مغرب و عشا مي خوانديم و يک شربتي مي خورديم آنگاه با فکاهياتي مجلس جشن و سرور ترتيب مي داديم .

    يک آقايي بود به نام آقا شيخ حيدر علي اصفهاني ، که نجف آبادي بود، معدن ذوق بود . او که ، مي آمد من به الکفايه ، قطعا به وجود مي آمد جلسه دست او قرار مي گرفت .

    آن ايام مصادف شده بود با ايام قلب الاسد (?? الي ?? مرداد ) که ما خرما پزان مي گوييم نجف با ?? و يا ?? درجه خيلي گرم مي شد . آن سال در اطراف نجف باتلاقي درست شده بود و پشه هاي بوجود آمده بود که عربهاي بومي را اذيت مي کرد ما ايرانيها هم که ، اصلا خواب و استراحت نداشتيم . آن سال آنقدر گرما زياد بود که ، اصلا قابل تحمل نبود نکته سوم اينکه حجره من رو به شرق بود . تقريبا هم مخروبه بود . من فروردين را در آنجا بطور طبيعي مطالعه مي کردم و مي خوابيدم . ارديبهشت هم مقداري قابل تحمل بود ولي ديگر از خرداد امکان استفاده از حجره نبود . گرما واقعا کشنده بود ، وقتي مي خواستم بروم از حجره کتاب بردارم مثل اين بود که با دست نان را از داخل تنور بر مي دارم ، در اقل وقت و سريع !

    با اين تعاريف اين جشن افتاده بود به اين موقع ، در بغداد و بصره و نجف، گرما ، تلفات هم گرفته بود ، ما بعد از شب نشستيم ، شربت هم درست شد ، آقا شيخ حيدر علي اصفهاني که ، کتابي هم نوشته بنام « شناسنامه خر » آمد. مدير مدرسه مان ، مرحوم آقا سيد اسماعيل اصفهاني هم آنجا بود ، به آقا شيخ علي گفت : آقا شب نمي گذره ، حرفي داري بگو ، ايشان يک تکه کاغذ روزنامه در آورد .
    عکس يک دختر بود که ، زيرش نوشته بود « اجمل بنات عصرها » « زيباترين دختر روزگار » گفت : آقايان من درباره اين عکس از شما سوالي مي کنم . اگر شما را مخير کنند بين اينکه با اين دختر بطور مشروع و قانوني ازدواج کنيد – از همان اولين لحظه ملاقات عقد جاري شود و حتي يک لحظه هم خلاف شرع نباشد – و هزار سال هم زندگي کنيد، با کمال خوشرويي و بدون غصه ، يا اينکه جمال علي (ع) را مستحبا زيارت و ملاقات کنيد . کدام را انتخاب مي کنيد .

    سوال خيلي حساب شده بود . طرف دختر حلال بود و زيارت علي (ع) هم مستحبي . گفت آقايان واقعيت را بگوييد . جا نماز آب نکشيد ، عجله نکنيد ، درست جواب دهيد. اول کاغذ را مدير مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهاني گفت : سيد محمد! ما يک چيزي بگوئيم نري به مادرت بگوئي ها؟ معلوم شد نظر آقا چيست. شاگرد اول ما نمره اش را گرفت! همه زدند زير خنده.

    کاغذ را به دومي دادند. نگاهي به عکس کرد و گفت: آقا شيخ علي، اختيار داري، وقتي آقا (مدير مدرسه) اينطور فرمودند مگر ما قدرت داريم که خلافش را بگوئيم. آقا فرمودند ديگه! خوب در هر تکه خنده راه مي افتاد. نفر سوم گفت : آقا شيخ حيدر اين روايت از امام علي (ع) معروف است که فرموده اند « يا حارث حمداني من يمت يرني » (اي حارث حمداني هر کي بميرد مرا ملاقات مي کند) پس ما انشاالله در موقعش جمال علي (ع) را ملاقات مي کنيم! باز هم همه زدند زير خنده، خوب اهل ذوق بودند. واقعا سوال مشکلي بود.

    يکي از آقايان گفت : آقا شيخ حيدر گفتي زيارت آقا مستحبي است؟ گفتي آن هم شرعي صد در صد؟ آقا شيخ حيدر گفت : بلي. گفت : والله چه عرض کنم (باز هم خنده حضار )

    نفر پنجم من بودم. اين کاغذ را دادند دست من. ديدم که نمي توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدي، گفتم : من يک لحظه ديدار علي (ع) را به هزاران سال زناشويي با اين زن نمي دهم. يک وقت ديدم يک حالت خيلي عجيبي دست داد. تا آن وقت همچو حالتي نديده بودم. شبيه به خواب و بيهوشي بلند شدم. اول شب قلب الاسد وارد حجره ام شدم، حالت غير عادي، حجره رو به مشرق ديگر نفهميدم، يکبار به حالتي دست يافتم. يک دفعه ديدم يک اتاق بزرگي است يک آقايي نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قيافه اي که شيعه و سني درباره امام علي (ع) نوشته در اين مرد موجود است. يک جواني پيش من در سمت راستم نشسته بود. پرسيدم اين آقا کيست؟ گفت : اين آقا خود علي (ع) است، من سير او را نگاه کردم. آمدم بيرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسيده دست نفر نهم يا دهم، رنگم پريده بود. نمي دانم شايد مرحوم شمس آبادي بود خطاب به من گفت : آقا شيخ محمد تقي شما کجا رفتيد و آمديد؟ نمي خواستم ماجرا را بگويم، اگر بگم عيششون بهم مي خوره، اصرار کردند و من بالاخره قضيه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خيلي منقلب شدند. خدا رحمت کند آقا سيد اسماعيل ( مدير ) را خطاب به آقا شيخ حيدر گفت : آقا ديگر از اين شوخي ها نکن، ما را بد آزمايش کردي. اين از خاطرات بزرگ زندگي من است».