وبلاگ :
روستاي آذران (نگيني درکوههاي کرکس)
يادداشت :
پروژهاي خدمت
نظرات :
0
خصوصي ،
24
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
ش
پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد. از او پرسيد : آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه پس از ورود به قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که با خطي ناخوانا نوشته بود: اي پادشاه؛ من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاي درآورد! رونوشت به: آقاي احمدي نژاد که گفته اند با هدفمندي يارانهها حتي يك فقير در كشور نخواهيم داشت