• وبلاگ : روستاي آذران (نگيني درکوههاي کرکس)
  • يادداشت : تبريك
  • نظرات : 0 خصوصي ، 247 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + dfsdf 
    بغل دستي من که رنگ به صورتش نبود دوباره با شرم گفت:« ببخشيد پدرم واقعا وقت نداشت اما امشب مجبورش مي‌کنم برود برايم جلد کتاب بگيرد.»معلم داد کشيد:« آخه چطور مي‌شه پدرت وقت نداشته باشه ؟ مگه باباي تو چيکار باشيه مملکته؟» بغل دستي من آرام سرش را بلند کرد و با حالتي درمانده گفت:« بابام نخست وزير مملکته.»