• وبلاگ : روستاي آذران (نگيني درکوههاي کرکس)
  • يادداشت : نوروز مبارك
  • نظرات : 0 خصوصي ، 14 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + 2س 
    آخرين شنبه سال
    ساعت 9 صبح
    امروز مدرسه شلوغ شد، بچه ها کلاس ها را تعطيل کردند، همگي به سالن مدرسه هجوم آوردند و شعار "خانم وکيلي تعطيلي تعطيلي!"سردادند!
    خانم وکيلي مدير مدرسه با قاطعيت پشت ميکروفن اعلام کرد که تا سه شنبه کلاس ها برقرار هستند و با عوامل اين تجمع هاي اعتراض آميز به شدت برخورد مي شود.
    بچه ها با شنيدن اين حرف شيشه ها را شکستند، سطل هاي آشغال را در سالن خالي کردند و شعار "مرگ بر مدرسه" سر دادند!

    همان روز
    ساعت 10صبح
    خانم وکيلي بالاخره پشت ميکروفن مدرسه فرمان آتش بس را صادر کرد يعني از فردا مدرسه تعطيل است!

    آخرين يکشنبه سال
    مادر دوست دارد که امسال عيد به جنوب برويم و پدر اصرار دارد که به شمال سفر کنيم. من پيشنهاد کردم که در همين تهران بمانيم که هم به شمال نزديک تر باشيم و هم به جنوب!
    پدر مي گويد:شما دخالت نکن!
    مادر مي گويد: اين فضولي ها به شما نيامده!
    خوشحالم از اينکه بالاخره پدر و مادرم در يک مسئله با هم به تفاهم رسيدند!

    آخرين دوشنبه سال
    مي دانستم که آخر به حرف من مي رسند يعني تعطيلات عيد را در همين تهران مي مانند حيف که اين آدم بزرگ ها هيچ وقت نمي توانند قبول کنند که هميشه حق با ما بچه ها است!

    آخرين سه شنبه سال
    مادر مي گويد: امشب چهار شنبه سوري است
    مي گويم: مگر امروز سه شنبه نيست؟! پس چرا چهار شنبه سوري؟!
    مادر مي گويد: در اين دنيا هيچ کس شبيه اسمش نيست!
    پدر مي گويد: درست مثل تو که هيچ وقت شبيه اسمت نبودي زيبا جان!
    {از اينجا به بعد مادر چيزهايي مي گويد که از نقل آن معذورم اصلا مگر هر حرفي در خانواده ما زده مي شود را شما بايد بدانيد!}

    آخرين چهارشنبه سال
    مي گويم: مادر جان اگر ديروز چهارشنبه بود حتما امروز هم سه شنبه است!
    مي گويد: براي ما چه فرقي دارد سه شنبه يا چهار شنبه، عيد يا غيرعيد، بهار يا زمستان اصلا هر چه مي خواهد باشد ما که هر روز زندگي مان همين است!
    مي گويد: سال به سال دريغ از پارسال!
    مي گويد: مردم شوهر دارند، من هم شوهر دارم!
    مي گويد: لعنت بر من که زن کارمند جماعت شدم!
    مي گويد:حالا خاطرم نيست که چند تا خواستگار داشتم. اما يادم هست که خيلي زياد بودند و حتي باهم دعوا مي کردند.
    مي گويم : مامان زيبا! مي دانم از ديروز دلخور هستيد اما خوب اينکه شبيه اسم تان نيستيد که تقصير شما نيست!انقدر خودتان را اذيت نکنيد.
    چيزي نمي گويد فقط ملاقه اي که در دست دارد را به سمت من پرتاب مي کند چه بگويم؟! حق هم دارد!

    آخرين پنج شنبه سال
    امسال هم مادر براي من لباس عيد نخريد هر چقدر هم مي گويم که نرگس هم کلاسي ام هر سال عيد کيف، کفش، شلوار و جوراب نو مي خرد مي گويد:بچه نبايد چشم و هم چشمي کند!
    مي گويم :يعني اگر آدم بزرگ ها چشم و هم چشمي کنند ايرادي ندارد؟!
    مي گويد: به من متلک مي اندازي ذليل مرده؟!
    مي گويم :من غلط بکنم!

    آخرين جمعه سال
    امروز طي عملياتي مخفيـانه موفق به کشف مخفيگاه آجيل هاي شب عيد که مادرم در منطقه اي امن جـاسازي کرده بود شدم و و به آنها دستبرد زدم!

    روز اول عيد
    مادر مي گويد: براي عيد ديدني اول بايد به خانه مادر من برويم،
    پدر مي گويد: اول بايد به ديدن پدر من برويم.
    من مي گويم: اصلا چه طور است پدر بزرگ و مادربزرگ به ديدن ما بيايند؟!
    مادر اخم مي کند، پدر چشم غره مي رود!

    همان روز
    بعد از ظهر
    مادر پيروز مي شود و پدر دستمال سفيد را به علامت تسليم بالا مي برد

    روز دوم عيد
    امروز به عيد ديدني خاله رفتيم، خاله به من ده هزار تومان عيدي داد. آخ که چقدر براي اين ده هزار تومان برنامه دارم !

    روز سوم عيد
    امروز خاله به عيد ديدني ما آمده است، مادر مرا به گوشه اي مي کشد و مي گويد: کجا گذاشتي؟
    مي گويم: چه چيز را؟
    مي گويد: همان ده هزار توماني را که خاله ات ديروز عيدي داد!
    مي گويم: در کشوي اتاق اما...
    مادر بدون که به ادامه حرفم گوش کند به اتاق مي رود و ده هزار توماني را مي آورد و به پسر خاله ام عيدي مي دهد!

    روز چهارم عيد
    ما به خانه عمو رفتيم.

    روز پنجم عيد
    عمو به خانه ما آمد.

    روز ششم عيد
    ما به خانه دايي رفتيم.

    روز هفتم عيد
    دايي به خانه ما آمد.

    روز هشتم عيد
    ما به خانه عمه رفتيم.

    روز نهم عيد
    عمه به خانه ما آمد.

    روز دهم عيد
    مي گويم: خسته شدم از بس که ما رفتيم و آنها آمدند.
    مي گويد: عيد ديدني يعني همين ديگر تازه امروز نوبت اقوام دورتر است، فردا نوبت همسايه ها، پس فردا نوبت کاسب هاي محل و الي آخر!

    سيزده بدر
    امروز صبح يادم افتاد که خانم معلم روز آخر پيک شادي به بچه هاي کلاس داد که در طول عيد وقت شان را به بطالت نگذرانند!
    مي گويم: پدر جان! کمک مي کنيد اين پيک شادي را حل کنم؟!
    مي گويد: پس اين بيست روز چه غلطي مي کردي؟!
    سرم را پايين مي اندازم و ديگر چيزي نمي گويم. دوان دوان خودم را به مادر مي رسانم.
    مي گويم: مادر جان...
    مي گويد: چه خوب شد که آمدي کمک کن تا زودتر غذا را آماده کنيم و از خانه بيرون بزنيم اگرنه نحسي سيزده به در دامنمان را مي گيرد!
    سايت لوح