آبحوضي انگار در عرش پرواز مي کرد، خانه شيخ را يکيازقصرهاي بهشت ميديد که درغرفه هاي آن حوريان منتظرند، او که عمريعزب بود و معذب و دست درآغوش خويشداشت، با خود گفت :” صد دينار هم ندهي در خدمتم! “ اما به شيخ گفت:” شما بر من ولايت داريد، امرامر شماست”
القصه، براي اولين بار بود که دلي از عزا درآورد و کامروا با صد سکه دينار طلا از خانه شيخ بيرون آمد، سبکبال شده بود، انگار بر بال ملائک قدم مي گذاشت، برعمررفته افسوس مي خورد و مي گفت: ” عجب کسب پر منفعتي!”
فردا صبح شيخ با صداي آبحوضي بيدار شد، از هميشه سحرخيزترشده بود و صدايش رساتر، اما چيز ديگري مي گفت، او داد مي زد: ” من يطلب محلّل؟ ” ” چه کسي محلّل مي خواهد؟” شيخ بيرون آمد و گفت: ” اين چه بيآبرويي است که راه انداختهاي؟” آبحوضي – ببخشيد محلّل – پاسخ داد:” راستش ديدم کارش راحتترودرآمدش بيشتراست، شغلم را عوض کردم