بدان اميد تا که تو...دهان و دست را رها کني
دري ز عشق بر بهشت اين زمين دل فسرده وا کني
به بند مانده ام...شکنجه ديده ام
سپيده? هر سپيده جان سپرده ام
هزار تهمت و دروغ وناروا شنوده ام
اگر تو پوششي پليد يافتي
ستايش من از پليد پيرهن نبود
نه جامه ?جان پاک انقلاب را ستوده ام
کنون اگر که خنجري ميان کتف خسته ام
اگر که ايستاده ام
و يا ز پا فتاده ام
براي تو? به راه تو شکسته ام
اگر ميان سنگ هاي آسيا
چو دانه هاي سوده ام
ولي هنوز گندمم
غذا و قوت مردمم
همانم آن يگانه اي که بوده ام
سپاه عشق در پي است
شرار و شور کارساز با وي است
دريچه هاي قلب باز کن
سرود شب شکاف آن ز چار سوي اين جهان
کنون به گوش مي رسد
من اين سرود ناشنيده را
به خون خود سروده ام
نبود و بود برزگر را چه باک
اگر بر آيد از زمين
هر آنچ او به ساليان....فشانده يا نشانده است....وطن!وطن!...تو سبز جاودان بمان که من...پرنده اي مهاجرم که از فراز باغ با صفاي تو...به دور دست مه گرفته پر گشوده ام...