• وبلاگ : روستاي آذران (نگيني درکوههاي کرکس)
  • يادداشت : چند خبر از آذرون
  • نظرات : 0 خصوصي ، 14 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + dd 
    حادثه هاي بعد از انتخابات سال 1388 که توسط حاکميت مهندسي شده بود و کاملاً به يک کودتاي تمام عيارِ خونين مي مانست، همه ي بافته هاي فرسوده ي مرا رشته کرد. پرده هاي غفلت را از برابر چشمانم کنار زد. و اميدم را به اصلاح حاکمان به يأس آلود. و ترس مرا از دخمه هاي مخوف اطلاعات و سپاه برطرف کرد. و طمعم را بکلي از دل برکند. در آن غوغاي پرآشوب، من بايد تکليف خودم را روشن مي کردم. و يا نه، مثل بسياري از سفره داران و ويژه خواران و نابخردان و چشم و گوش بستگان به تکرار الفاظ و تحکم ها و تحليل هاي کليشه اي حاکميت فرومي شدم. همانجا بود که يقه ي خود را گرفتم و تکاني به خود دادم و گفتم: عمرت در غفلت و تباهي هدر شد و رفت، بيا و اين نيم نفس باقيمانده را درياب. اين شد که جنازه ي نيم نفس خود را از آن مهلکه ي پرهياهو بدر بردم. و از راهِ رفته و بي سرانجام برگشتم. با کوله باري از شرم. و پشيماني. و اشک هاي پنهاني. حالا من بايد زنگارهاي فکري ام را مي زدودم. زنگارهاي جهل را. و خط قرمزهاي بي دليلِ حاکميتِ تمام خواه را. چگونه؟ با به رخ کشاندن همان آرمانهاي بخاک افتاده براي شخص رهبر. و نه براي هيچ کس ديگر. که: قرار نبود ما آدم بکشيم. قرار نبود ما از ديوار اعتماد مردم بالا برويم و مثل دزدانِ راه، به مردم خيانت بکنيم و خنجرآجين شان کنيم و در رسانه هاي حکومتي، انباني از دروغ و فريب و تبهکاري بر سر مردم فروبباريم. و اين، راه دشواري بود. هزينه داشت. سخت و توفنده. و من، خود را براي پرداخت هر هزينه اي مهيا کردم. مي دانستم که نامه هايم به رهبر، همه بي پاسخ خواهد ماند. چرا که کمترين اعتناي رهبر به نوشته هاي من، سونامي ويرانگري از نوشته ها و دردنامه هاي مردم را به سمت وي سرازير مي کرد. اما چه باک؟ شخص رهبر مخاطب اصلي نوشته هاي من بود، اما نامه هاي من مخاطب اصلي تري نيز داشت: مردم. و من گويا به نيابت از آنان با رهبر سخن مي گفتم. پرسش ها و نکته هايي را که در سطح جامعه مطرح بود و حاکميت بنا نداشت آنها را باورکند و اساساً بشنودشان.