|
نویسنده: مهدی توانگری یکشنبه 87 شهریور 3 ساعت 1:7 صبح
|
الو ....خونه ی خذا ؟ الو...الو ....سلام کسی اونجا نیست ؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟ پس چرا کسی جواب نمیده ؟ (یهو یه صدای مهربون مثل اینکه یه فرشتس : بله با کی کار داری کوچولو ؟) خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم ، قول داده امشب جوابمو بده. (بگو من میشنوم) کودک متعجب پرسید:مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم.... (هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم) صدای بغض آلودش آهسته گفت:یعنی خدام منو دوست نداره؟ فرشته ساکت بودبعد از مکثی نه چندان طولانی: (نه خدا خیلی دوست داره،مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟) بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بودبا فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید وبا همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما. بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت.... {بگو زیبا !بگو! هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو!} دیگر بغض امانش را بریده بود، بلند بلند گریه کرد و گفت : خدا جون ! خدای مهربون ! خدای قشنگم ! می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم ،تو رو خدا.... {چرا؟این مخالفت با تقدیره چرا دوست نداری بزرگ بشی؟} آخه خدا من تورو خیلی دوست دارم؛قد مامانم،ده تا دوست دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ، نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم، مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن؟ مثل بقیه که بزرگنو فکر میکنن من الکی میگم که با تو دوستم ؟ مگه ما با هم دوست نیستیم ؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا ! چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته ؟ مگه اینطوری نمیشه باهات حرف زد؟ خدا پس از تمام شدن گریه های کودک: {آدم! محبوبترین مخلوق من...! چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...! کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب ،من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشون جا می گرفت! کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان می خواستند. دنیا برای تو کوچک است...! بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی....} کودک کنار گوشی تلفن در حالی که لبخند بر لب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت. [بر گرفته از ویژه نامه ی فرهنگی اجتماعی هشت].
|
دل نوشته ها ()
|
|
|
|
فهرست |
|
|
|
|
333331
:مجموع بازدیدها |
152
:بازدید امروز |
25
:بازدید دیروز |
|
پیوندهای روزانه |
| |