شبى سنگین همه هستى را پوشیده، ومکه را سکوتى خرد کننده در میان گرفته بود هیچ صدایى به گوش نمى رسید مگر صداى نفسهاى شب، آمیخته با همهمه نماز و نیایش که از آن (بیت عتیق) بر مى خاست .ماه روى پنهان کرده واز دیده ها غایب شده بود، برکرانه آسمان تیره تار تنها سوسوى کم فروغ ستاره اى به چشم مى آمد که هر دم کوههاى سربه فلک کشیده مکه مى توانست پرده اى به آن آویزد، کوههایى از سنگ برهنه که به سان کوچه هایى سرکش از ظلمتهاى فشرده دست به دست هم سپرده ،گردن فرازى مى کرد .دنیا به خواب رفته بود غافل از آن مرد هاشمى که اینک به غار پناه برده بود ودر آنجا غرق دریاى تاملات خود در آن ظلمت فراگستر وسنگین پرتوى از نور حق مى جست ودر خلوت آن غار همدمى با پرتوى هدایت و راحت وآسایش یقین را مى پویید .آن سوى دیگر، نه چندان دور از حراء شهر مکه خفته بود با خاطره روزگاران مجد و عظمت ئینى که بت پرستى کور طومار آن رادر هم پیچییده بود و هر از گاهى لرزه اندیشه بیدارى بر تن این شهر مى افتاد والبته دیرى نمى پایید که در زیر بار سنگین کابوسى که همه هستى اش رادر بر گرفته بود آرام مى شد .شهر براى آن مرد تنها که در غار حرا با خود خلوت گزیده بود اهمیتى باور نداشت وتنها او را مى دید که خود را ازشلوغى مکه کنار مى کشید .شب در خود فررفته بود، پیش از آنکه سپیده دم بدمد وپرتو نخستین خویش را بر قله ها، دامنه ها و دره ها بتاباند،ظلمت فراگستر را به روشنى بدل سازد ،با نخستین فروغ سپیده که دل سیاهى آن شب را شکافت وحى خطاب آسمانى ?بخوان? بدو رسید .
اقرا اقرا باسم ربک الذى خلق خلق الانسان من علق اقرا وربک الاکرم الذى علم بالقلم