سفر بیگمان یعنی همین؛ که بدون هیچ برنامهریزی، بدون هیچ آمادگی و درست بعد از یک سفر بلند باشد؛ که مجید رفیعی زنگ بزند و بگوید برویم آذران و من بعد یک مکث کوتاه بگویم آره و فقط دوربین را بردارم و یاعلی. یک عمر است سفرهای اینجوری جزء آرزوهام است. اینکه یکهو راه بیفتی و بروی یکی از روستاهای همین کاشان خودمان، هم به قصد سیاحت و تفریح و هم به نوعی– اگر بشود اسمش را گذاشت- مردمشناسی.
چه همسفرهای بیگمانی! گمانم آخرینبار که حیدر عنایتی را دیدم بهار 84 بود که کتاب «سر زدن به خانه پدری» را برایش بردم. بعدش فقط یکی دو تلفن و کلکلهای وبلاگی. مجید رفیعی را هم اولینبار است که میبینم. برای «بهشت پنهان» خیلی مشتاق است. سیدمحمد علوی هم همینطور. آخرین کسی که به جمعمان می پیوندد، راهنما و به قولی میزبانمان است. مصطفی جوادی با دیدنم کلی می خندد و لابد اولین فکری که به ذهنش می رسد این است که باید یک ملاقه آب آبگوشتش را زیاد کند.
توی راه مصطفی درباره آذران کلی برایمان حرف میزند. تاکید میکند که درستش «آذران» است و نه «آزران» که همه جا مینویسند. کلی هم دلیل و برهان میآورد که به نظرم خیلی لازم نیست. وقتی آتش هست و پیشینه دینی- آیینی ایرانیها و مخصوصا روستاهای اطراف کاشان، «آذران» خیلی عاقلانهتر و منطقیتر به نظر میآید تا «آزران». عنایتی میپرسد و مصطفی جواب میدهد. من توی فاز سکوتم و نمی دانم چرا. بیش تر دوست دارم ببینم و عکس بگیرم و به سوال های هزارماشاا... موشکافانه جناب عنایتی و جوابها گوش بدهم که در نوع خودش حسابی جامع و مانع است. ولی همین باعث میشود حیدر چندین بار خیال کند که من معذب و ناراحتم.
توی آبادی گشتی میزنیم. تصویر کلی روستا برای من که درکش نکرده ام، چیز مشخصی نیست که بشود دقیق توضیحش داد. ولی نمیشود منکر شد که داستانها و فیلمهایی که خواندهایم و دیدهایم و در این فضا میگذرند، نقش خیلی زیادی در این تصویر ذهنی دارند. غیر از فیلمها و سریالهای مختلف، به طور مشخص میتوانم اشاره کنم به دوجلدی که از «کلیدر» دولتآبادی خواندهام و «عزاداران بیل» ساعدی و «گاو» مهرجویی که اقتباسی است از همین کتاب. این را گفتم که بگویم فضای کلی آذران کم و بیش با همین تصویر ذهنی منطبق است.
با بچهها در کوچههای آبادی قدم میزنیم. بعد بیهوا میرویم توی یکی از خانه ها که البته لابد مصطفی باهاشان آشناست. بچهها با پیرمرد و پیرزن صاحبخانه مینشینند دور کرسی و آنها 80 سال زندگیشان را اختلاط میکنند. ولی من مجبورم بین عکس گرفتن و ولوشدن زیر کرسی یکی را انتخاب کنم. عکس گرفتنم پیرزن را کلافه میکند. به زبان آذرانی به پسرش میگوید: «این چهقدر عکس میگیرد؟ بگو یکی بس است.» بعد نوهشان برایمان نان و ماست میآورد. فکر نمیکنم تا حالا اینقدر با ولع نان و ماست خورده باشم. از نان خانگی مگر میشود به همین سادگیها گذشت؟
بیشترین جایی که خاطره «گاو» را زنده میکند، میدان آبادی است. پیرمردهای روستا گوشه میدان کنار دیوار نشستهاند و حمام آفتاب گرفتهاند. یکیشان که جوانتر است و آتش به آتش سیگار روشن میکند، در جواب سلاممان میگوید «مرگ» و میخندد. این عزتا... رمضانیفر قصه است. هر آن منتظرم یک پنجره باز بشود و یکی داد بزند: «مشد اسلام، خبریه؟!». خوبیش این است که میخندد. به مصطفی هم خیلی ابراز محبت میکند. بغلش میکند و میچلاندش. هنرمند و شاعر مردمی یعنی همین.
توی این مایهها یکی دیگر هم هست. او هم با پوتینهایش با عجله راه میرود و به یکی از اهالی ده که سربازی نرفته فحشکش میکند. ولی لبخندش گوشه لبش هست. یک دستش دستکش دارد و یک دستش نه. میگویند هروقت عصبی می شود، به اینیکی دستش شیشه یا چاقو میکشد. ولی هیچیاش نمیشود، کار خدا زخمهاش زود خوب میشود.
برای ناهار میرویم خانه مصطفی. مادرش با زن همسایه نان میپزد و چه نانی هم! کار پرزحمتی است. تا کمر توی تنور داغ دولا میشود. ولی مینویسم نان، تو بخوان بیسکویت. برای همین است که کالجوش ناهار را تا سرحد مرگ میخورم. گرچه به اتفاق آرا محکوم میشوم که بلد نیستم آبگوشت خوردن را بلد نیستم.
بعد ناهار پلکهام عجیب سنگین میشود. اما حالا وقت خواب نیست. راه میافتیم برای برگشت. قبلش هم سری میزنیم به سد آذران. اینجاها برف آمده و روی سد هم یخ بسته. برف کنار سد، شیره کم دارد. ولی همینجوری مزهمزهاش می کنیم. بعد دوباره میزنیم به جاده. معمولا هیچکس دوست ندارد ماشینش را بدهد دست یکی دیگر. ولی وقتی آقای عنایتی امر میکند من رانندگی کنم، سید محمد علوی با روی باز قبول میکند.
سوغات سفرم بقچه نان خانگی تازهای است که مصطفی بهمان میدهد و می دانم به درد شما نمیخورد